سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/9/26 | 1:43 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
غروب ها در کنار پنجره می ایستم در میان تب سردی که از پیشانی ام می چکد
و خیال های متوالی که در ذهن م عبور و مرور می کند
یاد تو
برگهای زردی که بادها به بازیشان گرفته بود
یاد آن کوچهء تنگ
یاد دستهایی که برای گرفته شدن ش باید دست به دامان آینده می بود
یاد نسیم خنکی که از لابه لای چادرت جریان داشت
یاد حرفهای پرسکوت من
یاد تایید تو
یاد تکان دادن سرت برای بدبینی به فرداها
یاد لحظه ای که کودک ایستاده در کنار خانه شان به من و تو خیره شد

کوچه

داری میروی ؟ تنهاترم می کنی ؟ از همیشه ؟
جواب سوال هایم را کی خواهی داد
وقت آمدن ؟
کی؟
امروز ؟
فردا یا فرداها ؟
از کجا معلوم آینده باشم ؟؟
چقدر بیهوده به غروب می نگرم
به غروب با هم بودن هایمان
به لحظه های مشروع بین مان
به کاشی های شکسته حیاط می نگرم
درست شبیه کاشی های محل نشستنمان هستند
یا شاید من دارم خواب می بینم
دارم به حرف های تو فکر می کنم
دارم به حرف های خودم فکر می کنم
دارم به همهء حرفها فکر می کنم

کوچه

من در خیال دیگری
تو در وهم دیگری
من برای آب دست و پا می زدم
تو پی ساعتی که حرف خداحافظی می آورد
می بینی
درست یکسال گذشت
درست یکسال از آن چراغ قرمزی که گذشتیم گذشت
درست یکسال از آن دیواری که پای آن قدم زدیم
دو نفره
دیدی چقدر عاشقانه بود صدای کفش هایمان
کفش های ساده ای که قرار بود ما را عاشقانه ببرد
دارد تمام می شود این عاشقی ها ؟
چطور باور کن
یکسال گذشت حالا میروی ؟؟؟
عاشقانه هایم را چه کنم تازه جوانه زده اند ؟
باز هم می روی ؟

کوچه


پ ن : دارد باران می آید ... دوست داشتی نه؟




تاریخ : دوشنبه 92/9/25 | 4:28 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
اول نوشت : من چقدر بدبخت و بیچاره ام که برای شاه خراسان باید بعد 7 سال بنویسم !!
دوم نوشت: اگر دلتنگ مشهدی اصلا نخوان !!!
.
.
کوله ام را گوشهء اتاق می گذارم و لباس راحتی می پوشم روی مبل روبروی تلویزیون می نشینم چقدر فاصله است از خانهء ما تا اهواز تا پادگان حمید چقدر دور ! مهدی در بغل م است با ولع تمام می بوسمش او هم برای اینکه تازه ام مرا سفت بغل می کند و اتفاقات اخیر را با زبان کودکانه اش شرح می دهد . مادرم مثله پروانه ای که تازه پیلهء خود را درید دور سرم می چرخد چایی می آورد همان چایی که عطرش تا هفت کوچه بالاتر می رود و بویش شامهء همهء جانداران را نوازش می دهد. دارم با خودم فکر می کنم که اصلا ندانستم کی چای را روی تختهء مبل گذاشتم حواس م روی کانال دوی ایران است روی کانال ایران ! می دانند خستهء راه بوده ام فقط به اینکه راه چطور بود و چه خورده ای و چه ساعتی آمدی بسنده می کنند چای م را که می خورم می روم سمت اتاق سوی لپ تاپ م هنوز چراغ های وایمکس چشمک می زنند دلم برای فید بدون پیامک تنگ شده است. نظرهای وبلاگ را می خوانم بعد خصوصی ها بعد درخواست دوستی ها را مثله همیشه بدون سانسور تایید می کنم می روم روی ارسالی هایم ببینم کدام فیدها بالا هستند کدام علاقه مند خورده است کدام بالا مانده است چه دوستی علاقه مند زده است کدام نظر داده است کدام برای من اعتبار به خرج داده است. تا دو ساعتی لپ تاپ در بغلم هست. مادر باز حرفهای همیشگی را شروع کرده حواس م به پیامرسان است اینطور اندیشه کردم که مادر با خود حرف می زند یک لحظه به خودم آمدم دارد میگوید برای دیدن ما آمده ای یا لپ تاپ َت .جوابی ندارم زمین میگذارم میرم کنارشان تلفن همراه م که شارژ باطری اش را تمام کرده است را به شارژ می زنم هم زمان روشن ش می کنم. یک پیامک دارم یحیی است شب بیا برویم بیرون دل م بدجور هوای قلیان کرده است طوری که به غلیان افتاده است شب را با یحیی در قهوه خانهء ماهان می گذرانم و یک دوسیب از فراغ بر ریه هایم هدیه می کنم شب که به خانه می آیم همه خواب هستند. صبح ساعت 11 از خواب بیدارم می شوم چقدر می چسبد بعد عمری از بیدار شدن قبل طلوع آفتاب مادر دارد با تلفن صحبت مب کند دارند قرار مدار می کنند انگاری با خواهرش برنامهء سفر می چینند تعجب می کنم و با اینکه از یخچال چیزی عایدم نمی شود در را به آهستگی می بندم و کنارش می نشینم تا صحبت هایش تمام شود مهدی هنوز خواب است گوشی را می گذارد و من می پرسم چه شده می گوید روی م نمی شود ولی ما داریم میریم مشهد ما داریم میریم مشهد ما داریم میریم مشهد گویی کسی این جمله را مکرر تکرار می کند با کی ؟ با خاله و حاج آقا و خانوادهء دختر خاله ات بلند می شوم و می روم سمت اتاق میانه راه می گوید ناراحت شدی الکی می گویم نه چه خوب که می روید سلام ما را هم برسانید به آقا! سلامی که پنج شش سالی بود از نزدیک نگفته بودم حاجی شوهر خاله ام زنگ می زند و می گوید چه خبر ؟ بلیت ها را گرفته ام فردا حرکت همین فردا غروب که بعد از کلی گشت و گذار به خانه می آیم مادر می گوید یک بلیط اشتباهی و زیادتر خریده شده تو نمی توانی بیایی دارم با دستانم حساب می کنم مرخصی هجده روزه ام را با ده روزی که اینها خواهند ماند جور می شود من هم اوکی می شوم سوار کوپه که شدیم باور کرده ام داریم میرویم در راه اصلا به من خوش نمی گذرد کوپه ما جدا می شود و من و علی شوهر دختر خاله میرویم یک واگن دیگر خلاصه میرسیم من همه اش یا کتاب خواندم یا خواب بودم حتی با خودم هم قهر بودم وسایلمان را در هتل جا می کنیم و من دوان دوان به سمت حرم می روم می خواستم دوره حرم بگردم می خواستم دور تا دور حرم پروانه وار پرواز کنم ولی در جوار باب الجواد ایستادم دستم نا خود آگاه بر روی سینه ام بود داشتم می گفتم السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ...




تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 5:11 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

                                                                                      هوالمحبوب             
اول نوشت: این متن اقتباسی است ازنوشته های  دو استاد یکی در دنیای هنر به نام مرتضی آوینی و دیگر استاد عرصه رزم و فرماندهی سروان زرهی محسن ایمانی نسب
نوشته هایی به نام بامن سخن بگو دوکوهه و سلام بر پادگان حمید ...
آیا تا حالا نام پادگان حمید را شنیده ای؟! اصلا پادگان در تهی کده ات می گنجد ؟! اصلا می دانی یک مشت سرباز چه می کنند ؟! اصلا می دانی مرز چیست ؟! اصلا می دانی رزم چیست ؟! اصلا می دانی دوری چیست ؟! یا رنج صبوریِ مادر چه عمقی دارد؟! نه فکر نمی کنم .. صدای موسیقی ات هیچ وقت نگذاشته است ... من ها هم که اصلا در خرابات به سر می برند چه می دانند که کجا و برای که باید بنویسند ... منِ خود که تماما عشق نوشته نوشته ام ! اصلا شنیدن کی بود مانند دیدن ... من که می گویم بعضی از کارها را باید لمس کنی .. بچشی .. نچشیده ای ؟ نه ! ... با من چند دقیقه ای باش ... برایت می گویم ... !
اینجا پادگان حمید است پادگانِ ارتش جمهوری اسلامی ایران ... یکی از یادمان های هشت سال دفاع مقدس ... کاش می شد کلمه مقدس را مشدد کرد ... ! یا دوبار نوشت .. اصلا هشت بار نوشت بخاطر هشت سال مقاومت نابرابر با شیاطین ! می دانی خرابه چیست ؟! ای قلم عجول مباش ... فرصت بده می گویم ... خرابه ها باید چشیده شوند ... لمس شوند با چهار تا کلمهء کیبوردی که نمی شود انتقال حس کرد ! برویم به پادگان حمید ... جایی که بیست ماهی دست عراقی ها بود .. بیست ماهی در رنج و درد  بود .. بعد از عملیات غرور آفرین بیت المقدس به دست سربازان غیور امام خمینی یله می شود .. اما بعثی ها که از حملهء گستردهء جبههء حق مطلع بودند اسرای ما را به استحکامات پادگان حمید بستند و بعد از رفتن انفجار آخرین صدای پادگان حمید بود ! صدایی آغشته به خون ! صدایی احاطه شده از گوشت ها و استخوان هایی که تا خدا پر کشیدند .. حالا این خرابه ها یادگار همان روزها ست .. حالا هر که می آید چه سربازی که میزبان است چه زائری که میهمان در وجودش نیرویی اورا به سمت خرابه ها می راند .. نیرویی که در علوم نمی گنجد .. خرابه ها آمده ای ؟! خاکریزهایش را دیده ای ؟! سنگرهایش را چطور؟! شاید ندیده باشی سربازهای حمید چه عاشقانه از گرداگرد این مخروبه های پاک مراقبت و مواظبت می کنند ؟!
اینجا پادگان حمید است یادگار رشادت های غلامرضا طرق ها که نوشیدن شهد گوارای شهادت را و پر زدند و به معشوق شتافتند .. معشوقی که عاشقانه یادشان کرد اینجا جایی است که ملائک می ایند و همانند سربازان عهد می بندند .. سربازی می گفت: از وقتی که اینجا آمده ام حال و هوای عوض شده است تصمیم گرفته ام همهء نمازهایم را بخوانم و روزه ها را هم در حد توان بگیرم خوشا به احوالش .. از سرباز مهمانسرا برایت بگویم مضحکه ای دست سربازان بود به پت و مت شهیر شده بودند .. همان سرباز وقتی بر ورودی خرابه ها پای نهاد دم پایی بر دست گرفت ! شهدا قرار بود مشهورش کند یک مشت سرباز چه می فهمد یعنی چه ! باید هر روز صد باز ذکر شکر جاری سازی وقتی این معرفت ها را می بینی ... راستی از ماه باران برایت بگویم ماهی که همه آمدنش را نبود می کشیدند ... و در داغی پنجاه درجه روزه روزه نمی شکستند که هیچ! نگهبانی هم می دادند ... از دوستم احمد بگویم ... که صوت جادوئی قرآن خواندنش ستون های حسینهء پادگان حمید را به لرزه در می آورد و برای مشکلات سرباز ها از وقت غذا خوردن و خوابش می زد ... او کسی بود که همه اش مشکل بود ولی یکی جلویش می برد ... اینجا پادگان حمید است ... جای فرمانده اش خالی هست ... فرمانده ای که با دست خالی می جنگید ... با این هجمهء تهاجم فرهنگی با این همه کمبود امکانات ... فرمانده ای که گویی از روز ازل بر پیشانی اش نوشته بودند فرمانده جوان پادگان حمید ... و یکی در گوشش نجوا کرده بود نباید بخوابی مرد !! ... فرمانده ای جوانی که زود فرمانده شده بود .. با ایمانی که داشت !!! فرمانده جنگ ندیده ای که شده بود راوی روایت گر مقاومت های پادگان حمید ... حالا فهمیدی پادگان حمید کجاست؟ حالا فهمیدی شنیدن و چشیدن و لمس یعنی چه ؟ از حسینه اش برایت بگویم ؟ از نماز شب هایش ؟ از کمیل ها و ندبه هایش ؟ یا از زیارت عاشورا و دعای توسل اش ؟ از ناله های یارب یارب از ذکرهای یا الله از روضه های حسین تا پای منبر رفتن های علی !! مگر می شود اینها باشد و دلها نرم نشود ؟ مگر می شود خاکی که با خون تک تک فرزندان ایران سرشته شده فردا به داد من و امثال من نیاید ؟! ای خاک شاهد و گواه باش که جز من به اشتباه آمده اینجا جوانانی هستند که با امام زمانشان بیعت کرده اند !! با رهبر فرزانهء انقلاب با فرمانده هان با اراشد ...! اینجا پادگان حمید است کمی تا شش گوشه فاصله دارد بویش که می آید ... اصلا اینجا هست که ذکر یاحسین غوغا می کند اینجا شورها و دَم ها به معنای واقعی تعریف می شوند ... ایجا زبانت با همهء بی زبانی باز می شود وقتی برای ارباب به سلام می ایستی ! ... دلم طاقت نمی آورد نگویم از سربازی که با از دست دادن والدین و با بار مسئولیت بزرگ کردن خواهر و برادران صغیرش  راهی پادگان حمید شده است ... دلم می خواهد از محسن همشهری ام بگویم که روزهای اول اصرار به انتقالی به زنجان را می کرد .. ولی وقتی که نماز یاد گرفت دیگر آن محسن نبود ... به پادگان حمید دل بسته بود ! ... از هم اتاقی ام جمال بگویم هم دوست بود هم استاد استاد معرفت و علم ... از شاگردهای مرد مظلوم ایران بود شاگرد دکتر عباسی .. هیچ وقت از بحث خسته نمی شد به اندازه همهپرسنل کار می کرد روز آخر تصویه هم نشت پست میزو کار یک یک سربازان پادگان را بررسی کرد ... چه کار کرده بود پادگان حمید !! خواندی پادگان حمید کجاست ؟ دیدی بهشت هم یافت می شود در زمین .. پادگانی که در بعد مکان و زمان نمی گنجد ؟!!! حالا خیالت راحت است ؟ آری راحت بر پشتی خانه لم بده ... پادگان حمید بیدار است
.
پادگان حمید
پ ن : هدیه ای کوچک به فرمانده سرگرد زرهی محسن ایمانی نسب که در تمام طول خدمت حق استاد بر گردن م داشت خداوند حفظ ش کناد
پ ن 2 : هر چقدر در جایی باشی که با طبع تو سازگار نباشد ولی حتما خیری در آن است که بهدها می فهمی ... سربازی برای همه خیر و برکت هست

پ ن 3 : این آسایش شما با شب بیداری های برادرانتان بوجود آمده و عنایت رهبر معظم قدرش را بدانید و شکر گذارش باشید
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *
بازنشر در * باصر*
برگزیده مجله *پارسی نامه*

 




تاریخ : چهارشنبه 92/9/13 | 5:58 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
پاشنه کفشهایت را کشیده ای تا برابر همهء تضاد های زمانه ات مقابله کنی یادم نیست ولی خاطراتت هست
آستینهایت را بالا زده ای تا دستهایت را در دستان آدمهایی بگذاری که دست گیری می خواهند یادم نیست ولی حرف هایت هست
چشمهایت را در امتداد مهربانی های پدر و مادرت دوخته ای تا مبادا در سینه شان آهی رفت و آمد کند یادم هست یادم هست
تمام جوارح تو با تو دست به یکی شده اند تا خوب همه باشی خوب من خوب مرتضی خوب مادر و حتی خوب مهدی
تا تو همیشه بر لبهایت قندی شیرین بپاشی از همان جوانی که با بچه های درد، بزرگ شده ای
از همان سالهایی که فرش زیرپایتان نمدی 20 ساله بود
ازهمان سالهایی که مادر را برای یک دبه آب در صف می دیدی
از همان سالهایی که باید حقوق ت را با فقر تقسیم می کردی
از همان سالهایی که معلم خوش قد و قامت روستاهای دور شدی

مالک عباسی

تعلیم دادی آنها و تلمذ کردی در مکتب بزرگ روح الله
چه شب ها خوابت ناملایم شد و چه روزها بی تابانه عزم رفتن ها کردی برای آزادی وطن ت
چه خوش مستانه لبخند زدی برای رهایی از ظلم و ستیز آدم نماها
اینها همه از خاطراطت خاطرم آمد .. و سپیدی موهایت همه را شاهدند
شاهد سختی هایی که در اوان جوانی ات کشیدی و چه کیلومترها را دویدی تا بچه های روستاها عالم شوند !
برای من برای پسرهایت چقدر دویدی
برای من چقدر حرص خوردی
برای من چقدر غم بردی
حالا من با تمامی بزرگی ام می خواهم درست مثل آن سالهایی که زمین لرزید و مرا در شانه هایت تا شهری بارانی بردی می خواهم
می خواهم دستانم را بگیری و من با تمامی پشیمانی هایم بگویم
پدرم برای همهء رنج هایی که به تو  دادم حلال
پدرم برای همهء دردهایی که به تو دادم حلال
پدرم حلال ؟؟


پ ن : عکس مالک عباسی کارمند ساده آموزش و پرورش شهرستان طارم که در نوع زندگی کردنم مرا اول استاد بود و بس
پ ن 2: مردی که از صبوری می آید پدرم است
برگزیده مجله * پارسی نامه *




تاریخ : سه شنبه 92/9/12 | 5:46 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوال محبوب
.
در شهر من پاییز زیباتر است دلیل آن هم پوشش انبوه درختان زیتونی است که همیشه سبزند چه در بهار چه در تابستان چه پاییزو چه زمستان !
باید پاییز را بار دیگر پادشاه فصلها خواند پاییز یاد آور نستالژی کودکی ما است یادت آمد بوی ماه مهر؟ یادت آمد شب بلند یلدا .. اصلا این پاییز همه اش رنگ است و لعاب ایزد بر گونهء طبیعتی که دارد کم کم در بستر زمان جان می دهد .. من یک پاییزی ام زیرا باران پاییزی در این فصل نم نم کنان عشق را بر همه دیکته می کند .. خوشا پاییز .. همگام با دریچهء دوربین CANON sx500  من باشید روزگارتان همیشه رنگی باشد ...
.
تصویر (1) ....    ساعت هفت صبح هوای عکاسی به سرم زد این طلوع آفتاب بود
پاییز 92 طارم
.
تصویر(2)... برگی که از دیوار خانهء ما بالا رفته است و حلال است
پاییز 92 طارم
.
تصویر(3)... باغی بیرون از شهر و اولین عکس
پاییز 92 طارم
.
تصویر(4)... دوستش دارم ...
پاییز 92 طارم
تصویر(5)...بای برهنه رویش خزید
پاییز 92 طارم
.
تصویر(6)... تقابل تولد و مرگ
پاییز 92 طارم
.
تصویر(7)...جویبار لحظه ها
پاییز 92 طارم
.
تصویر(8)...قامت رعنای پاییز

پاییز 92 طارم
.
تصویر(9)...به چه می اندیشی ؟ فراق؟
پاییز 92 طارم
.
تصویر (10)...مرگ برگ
پاییز 92 طارم
.
تصویر (11)...برگی که به دار آویخته شد
پاییز 92 طارم
.
تصویر(12)...مرا به خاطرت بسپار
پاییز 92 طارم
.
تصویر(13)...طعم عشق پاییز
پاییز 92 طارم
.
تصویر(14)...دو برگی و دورنگی
پاییز 92 طارم
.
تصویر(15)...من فقط پاییز می بینم
پاییز 92 طارم
.
تصویر(16)...پاییز در خرابه
پاییز 92 طارم
.
تصویر(17)...اوج پرواز پاییز
پاییز 92 طارم
.
تصویر(18)...پاییز پیروز هست
پاییز 92 طارم
.
تصویر(19)...بیا بر بالینم
پاییز 92 طارم
.
تصویر (20)...هم آغوشی با برگ
پاییز 92 طارم
.
تصویر(21)...پاییز در روستا
پاییز 92 طارم
.
تصویر(22)...باغ پاییزی
پاییز 92 طارم
.
تصویر(23)...تک چنار و آبیار
پاییز 92 طارم
.
تصویر(24)...پایز در ده
پاییز 92 طارم
.
تصویر(25)...وداع با پاییز
پاییز 92 طارم
.
پ ن : هر انتقادی پذیرفته می شود : ) نظر یادتون نره
برگزیده مجله * پارسی نامه *




تاریخ : دوشنبه 92/9/11 | 9:41 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
دیشب اینجا بودم در خانه! ولی روح م جای دیگری پرسه می زد .. 
در آوار مهیب پادگان حمید ..
شاید لابه لای رمل های فکه عاشقانه قدم می زد ولی پابرهنه طوری که دل با شکوه سید مرتضی نرنجد ..
دیشب شاید در سه راهی شهدای طلائیه بودم شاید هم در گودال شاید در مجنون شاید در معراج به کوچ پرستوها می اندیشیدم ..
دیشب روح م میان کانال کمیل و حنطه گیر کرده بود نمی توانست از آن همه مردی ها دل بکند ..
دیشب روح م داشت همانند حاج مهدی در اروند خفه می شد یکی آمد و گفت تو کجا ..
دیشب روح م میان پرچم های برافراشته دهلاویه آرام نشسته بود و برای گم نام ها فاتحه می داد ..
دیشب روح م در شرهانی به شرح حال من می اندیشید و میان آن همه گریه ها می خندید ..
دیشب در شلمچه دیدم ملائک بر زمین رجعت کرده اند و با شهدا برای ارباب می گریند نوحه سرایی می کنند و روضه می خوانند
دیشب هر چه می رفتم فتح المبین تمام نمی شد عجب فتوح عظیمی بود
دیشب روح م را در رمضان آشفته و شوریده و مضطر دیدم آهی در بساط نداشت
دیشب تمام خوزستان کعبه شده بود و من برهنه پای دور آن می چرخیدم




پ ن: چه بگویم از کسی که آهی در بساط ندارد !
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *
برگزیده مجله *پارسی نامه*




تاریخ : یکشنبه 92/9/10 | 10:59 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

روی نگاههای مادرانه ات گیر کردم
روی بذرهای محبتی را که در اعماق وجود کاشتی گیر کرده ام
چقدر در کودکی دنبال فرشته ها می گشتم و فرشته ام در کنارم بود روی همین تضاد گیر کرده ام
من روزها را در میان محبت های تو موی سپید می کنم
و شب ها را در میان دعاهایی که با اولیا گره خورد سر بر بستر میگذارم باز هم در این عجایب گیر کرده ام



گامهای آهسته ای که بر روی صورتم با دستانت می گذاری شفای عاجل من است من روی این قانون های ماورائی گیر کرده ام
گاهی صدای جان جان تو لذیذ ترین موسیقی گوش های من می شود من میان این نت های سر به افلاک گیر کرده ام
چادر سیاه دوست داشتی که سپر بزرگ شدن من بود را یادم می آورم روی سیاهی چادرت گیر کرده ام
.
حالا بزرگ هم شدم مهربانی ات برای من شاخه شاخه نشده من با این حالات تو گیر گرده ام
دیدی گاهی دلم هوای دستانت را می کند ؟ من در میان آغوش خیال گیر کرده ام
آنگاه که غم غصه هایم را خوردی و من برای عافیت تو دست به دعا بردم روی همان دستها سجده می کردم و بارها گیر کرده ام
می دانم که شایسته تو نبوده ام مادرجان می دانم تو نیز بیشتر توقع ت نبود برای این کردار تو گیر کرده ام
نجیب زمانهء زیبای من بهشتی فردای من ای آسایش دو عالم من برای سلامتی ات دعا کرده ام
میبینی بین زمین و آسمان گیر کرده ام

پ ن : مادر ها فرشته اند




تاریخ : جمعه 92/9/8 | 10:46 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
پای شب بو ها خواب م گرفت (داستان کوتاه)
.
باران بی رمق می بارید ..ابرهای تیره بر روی طفلهای خاک لبخند هدیه می کردند .. آواز شادی رود سمفونی زیبایی را در روستا به نمایش مردم گذاشته بودند .. بلیت های خوشبخی دست دختر خندانِ کدخدایی بود که عاشق پسر کوری شده بود .. حتی یکبار هم چشمان خمار پسرک را ندیده بود .. می گفتند عاشق نی لبک او شده است .. وقتی نی را بر لبش نزدیک می کرد شاخه های خیس و لزج درختان رقصانه ترنم دلتنگی یشان را بر گونه های غم زدهء کلاغ ها می پاشاندند .. دخترک کدخدا عاشق پسری شده بود که به تنهایی با غم جان کاه ده به جنگ می پرداخت .. کولی ها که می آمدند وضع خنده های روستا در نوسان می شد .. پسرک می خواست همهء آنها را نفرین کند ولی از قلب پاک و روشن دخترک صاحب بلیت خوشبختی خبر داشت و همیشه او بود که به خاطرش دعا می کرد .. گاهی پسرک به کمک دیواری که زیر سم اسبها روشن شده بود تا بیرونیه حیاط می رفت .. تیرگی خورشید زیبای چشمانش بود .. صدای بع بع گوسفندانش مانع شنیدن آوازهای نامشروع دختر کدخدا می شد .. چه روستای عجیبی بود پسر فقر روبروی دختر متمولترین مرد آبادی برای  حفظ آواز نی لبک ش می جنگید .. دخترک هنوز پسر آواز درکن را ندیده بود .. او اعتقاد داشت که گوش هایش عاشق شده است .. روزی از کوچهء پسرک عبور می کرد که نی لبک را دستش دید .. بی توجه عبور کرد .. گوش های نی لبک زن تیز تر شد .. صدا کرد کیستی ..دخترک گفت .. من اختر هستم دختر کدخدا می روم به دشت پایین کوه .. می خواهم کمی لاله بچینم .. می خواهم لاله ها عاشق ترم کند .. راستی پسرک تو عاشق شدی ؟ .. نی لبک زن سرش را به طرف دیگری که دخترک آنجا نبود کرد .. نه عاشقی نمی دانم چیست .. دخترک: عاشقی یعنی کسی را دوست بداری .. کسی را دوست داری جوان ؟ پسرک : آری مادرم و این نی لبک م را با این آواز سر می نهم .. دخترک:کمی نی بزن برای من  پسرک تا شروع کرد دختر بر زمین افتاد .. پسر افتادنش را متوجه نشد آنقدر نی زد که خسته شد و بعد که دختر را صدا زد چیزی نشنید با دست گیری بر دیوار تا خانه رفت .. دخترک پای شب بو ها افتاده بود 




تاریخ : جمعه 92/9/8 | 4:11 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
بازهم جمعه .. بازهم یک هفته ام پر شد .. باز دعاهای نخواندهء ندبه به ریشمان خندیدند .. به ادعاهای منتظر بودنمان .. آه روزها کی خبر جمعهء وصال را با قاصدی مباح می آورید ؟ .. آن زمان که من ها آدم شده اند .. آدم نبودم باز این هفته گذشته .. اصلا" بیا مرور کنیم .. نماز صبح م قضا شد .. شنبه بود .. شبش به پسرخاله ام خندیدم ! زن ش ناراحت شد .. شب بدون وضو به خواب رفتم .. باز صبح فردا از نماز صبح جا ماندم .. صدقه یادم رفت بدهم .. پیرمرد همسایه زودتر به من سلام گفت .. حرف مادر م را گوش نکردم .. برادر کوچکتر م را رنجاندم .. آمدم نشست م پای لپ تاپ در پارسی بلاگ تندی کردم .. یک لحظه خیال کردم شخص ها می توانند کارهای خدایی کنند .. شوخی کردم با نامحرم .. احساس کردم رنجید .. نماز ظهرم را اول وقت نخواندم .. بعد از غذا شکر نگفتم بسم الله هم یادم رفت .. برای رفتن به سرکار تنبلی کردم تا به خودم آمدم دیدم ساعت 4 بعد الظهر شده است .. دوش که گرفتم به فکر رفتم و آب زیادی اسراف کردم .. به پدرم سلام نگفتم .. سر مادرم داد زدم .. نماز جماعت نرفتم .. فردایش موبایلم را خاموش کردم چون می دانستم یکی زنگ می زند می خواهد برایش کاری انجام دهم .. یکسری کارها را که رویم نمی شود بنویسم .. هر جور اندیشه می کنم خودم ظهور را به تاخیر می اندازم .. خودم خودم را گول می زنم که به انتظارم .. فقط این واژه ها را یدک می کشم .. مانند کودکی شده ام که گل را می کند بو می کند و گلبرهایش را پرپر می کند .. خدا می داند تا کدامین ساعت ها باید بچگی کنم .. خدا می داند چه دروغ هایی را به خودم تحمیل نمی کنم .. خدا می داند چه رنج هایی را بر دوش خود حمل نمی کنم .. رنج هایی که بدتر از زجر ها است .. یکی دیگر هم یادم آمد .. فراموش کردم .. عهدی که با گم نام ها بسته بودم با معراج الشهدای شهرمان .. وای برمن دوستانم دیروز چشم به راه بودند .. آنها که نه قوم و خویشی داشتند .. حیات خانه شان فقط با چند تایی زنجیرو میله حصار شده بود .. حصار کوچک تنهایی .. باز گذشت تمام هفت هایم .. من ماندم و غروب غم بار جمعه .. من ماندم و همهء اشیائی که به من خنده می کنند .. همین مانیتور لپ تاپ شاید


پ ن : عکس: قاصدک




تاریخ : چهارشنبه 92/9/6 | 6:56 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
چیدن انارها که تمام شد خسته و رنجور روی علف های هرز دراز کشید دست راستش را زیر پیراهن برد انگاری تیغی هدف کمرش را کرده بود با نیم چه کج و کوله کردن چشمها و صورتش درش  آورد .. تیغ را روبروی آسمان ابری نگه داشته بود که لبریز از گریستن بود .. اکبر می دانست که آسمان امشب می بارد این را صبح پدرش که حالا مشغول ریز و درشت کردن انارها بود گفت .. پدرش هم از اخبار ساعت نه شبکهء یک شنیده بود .. همینطور که داشت آسمان را نظاره می کرد ناگهان سایه ای روی سرش خیمه انداخت تا به خودش آمد دید یک نفر به چادر سفید گلدارش می پیچد و ریسه می رود .. از جایش بلند شد با دست راستش خاک شلوار و پیراهن آستین بلندِ دکمه دارش را تکاند و با صدای بلندی فریاد زد ..
- ها چته دختر عمو .. کی آمدی خانه ی ما
در همین تردد نگاهها بود که پدر هم سلانه سلانه به آنها ملحق شد و با برادر زای خود دست دارد
- خوبی دخترم دستت درد نکند چایی با انجیر خشک است ؟
اکبر سراسیمه می پرد وسط و نمی گذارد دختر عمو لبهای کوچک ش را باز کند
- فک کنم خبراییه مگه نه آقا جون ؟
- بندهء خدا چایی آورده تو هی تشر می زنی خجالت بکش بشینید زمین
- نه عمو جان من میرم تا خانه کاری ندارید ؟
- نه دخترم برو ما اینها را می آوریم
- آقاجون اینا و عمو حسین که اصلا خانه ما نمی آمدند چه شده است ؟
- چایت را بخور کار زیاد داریم باید انارها را جدا کنیم ریز و درشت را جدا دایی ات دیروز سفارش زیادی کرد میخواهد گمانم درشت ها را تا تهران ببرد شاید سوغاتی می دهد چه می دانم ما باید انار خوب به او بدهیم تا سال دیگر هم از ما بخرد
- چشم آقا جان
چایش را هورتی می کشد و به ته استکان نگاهی میکند تفاله ها درست چسبیده اند به ته استکان لبخندی از روی پیروزی بر استکان می زند و از جایش بلند می شود
- آقا جان اینهایی که ترک خورده اند را سوا کنم ؟
- ها اکبر سوا کن خودمان می خوریم کمی به عمو ها و همسایه ها می دهیم تازه مادرت باید رب هم بپزد
- (زیر لبی ) بیچاره شدم باید آن روز خودم را یک جایی گم و گور کنم
بعد از نیم ساعت همه انارها رااز هم جدا کرده و داخل کارتنها چیده بودند .. هوای کم کم داشت تاریک می شد .. صدای روباه ها و شغال ها می آمد .. گهگاهی یکی از سگهای شکاری همسایه اکبر صدایش در می آمد .. صدای ماشین می آمد .. اکبر دستش را روی پیشانی اش چتر کرد تا آفتاب مانع دیدن او نشود .. درست می دید نیسان آبی رنگی داشت لنگان لنگان از جادهء خاکی باغ می آمد .. بعد از رسیدن دایی کمی خوش و بش کردند و در عرض یک پلک زدن همه ء انارهایی را که دایی می خواست با خود به شهر ببرد بار عقب ماشین شد .. و دقایقی بعد یک استارت و حرکت .. دایی اکبر گفت که عذر خواهر را بخواهید و بگویید که تا صبح باید می رسید .. بقیه انارهای ریزو ترک خورده را اکبر تند تند بر روی فرغونی که لاستیکش از هم شکافته بود بار کرد و دو تایی عازم خانه شدند .. خانه مشهدی قدرت بالای باغش بود نیم هکتاری باغ داشت .. علاوه بر باغداری یک گاو شیرده هم داشتند که از نژاد هلندی بود و شیرش تا چهار همسایه از شرق و غرب خانه شان را هم جواب می داد .. صدای غاز ها و اردکها در میان نیم تپه های سر لخت ده پیچیده بود و ترنمی زیبارا در سراسر دهستان رویانیده بود .. پدر و پسر مشغول دس و صورت شدند بودند .. مشهدی داشت وضو می گرفت می دانست الانه هست که صدای خادم و مکبر مسجدشان که همهء مسئولیت ها را به نامش زده بودند در بیایید .. زیر لبی داشت ذکر می گفت شاید الحمدلله می گفت برای برداشت امروز .. صدای یا الله اکبر در اتاق بزرگ خانه پیچید ..ریحانه نمی دانست کدام سوراخ موش را بخرد و به آنجا پناه ببرد .. یک شلوار استرچ آبی پایش بود و بایک نیم تاب .. هر چند اکبر با همین یا الله گفتنش تربیت خانوادگی اش را نشان داد ..

روستای هزاررود

- نیایید دو دقیقه اکبرآقا
صدای ظریف و کودکانه ریحانه بود
- باشد زحمت آب آوردن افتاد گردن شما
کنترل را برداشت سه چهار کانالی عوض کرد باب میلش نبود .. انگشت شصت دستِ راستش رفت روی بالاترین دکمهء از سمت راست کنترل که قرمز بود .. تلویزیون لال شد.
ریحانه با همان چادری که بعداظهر در باغ به آن پیچیده بود وارد اتاق بزرگ شد در دستش یک لیوان آب بود بایک پیش دستی اکبر حواسش نبود دختر عموی زیبایش آب را جلوی صورتش گرفته به این می اندیشید که دختر عمویش چرا امشب خانهء آنها است شاید بعد از چندین سال بود که این اتفاق افتاده بود
- آقا اکبر .. آقا اکبر
- ها
تا سرش را بر می گرداند ریحانه هول می کند لیوان آب چپه می شود و همهء آبش فرو می رود در دل فرش .. تا می خواهد فرش را بالا بیارد چادرش کنار می رود .. کبودی کشیده شده از مچ دست تا آرنج دختر عمو چشمهای پسرعمو را تیز می کند
- ریحانه !
دختر خودش را جمع و جور می کند چشم هایش پر می شود و دوان دوان سمت آشپز خانه می رود .. مشهدی قدر با آستین های با لازده از در آلمینیوم خانه وارد می شود ... مشغول گفتن اشهد ان امیر المومنین علی حجه الله است ... اکبر ماجرا را می فهمد همانجا دراز می کشد و بغضی در گلوی خشکش متولد می شود .. بوی فرش خانه را گرفته ...... ریحانه همچنان دارد زیر چار گلداری که بعدالظهر در آن می پیچید آرام گریه می کند


پ ن : راضی ام بد نشد برای اولین بار .. و نظر شما همبلاگی ؟؟


بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات